در کوچهپسکوچههای تهران، صدای گریه نوزادی پیچید و خانوادهای متدین در آذر ماه سال 1342 تولد او را جشن گرفتند و محسن نامیدندش. ضعف توان جسمی، محسن را بارها تا پای مرگ پیش برد، ولی خواست خداوند آن بود که محسن بماند.
محسن دوران شیرین کودکی را با شور و حال خاص خود گذراند و تحصیلات ابتدایی را در مدرسه یغمایی جندقی تهران پشت سر گذراد. او که اسلام در وجودش ریشه دوانیده بود، با حضور در مساجد، شیرینی دین در کامش ریخته شد و جانش با دم مسیحایی امام (ره) روحی تازه گرفت.
محسن که نوجوانی آگاه بود، سپس در صف مبارزین رژیم طاغوت قرار گرفت و با انجام فعالیتهای گوناگون در این جهاد بزرگ شرکت کرد و پس از پیروزی انقلاب اسلامی، همچون دیگر دانشآموزان به هنرستان بازگشت و به تحصیل مشغول شد.
فعالیتهای دوران دفاع مقدس:
جرقههای دسیسه از گوشه و کنار ایران جنایت آفرید و نورانی هم در تابستان سال 1359 پس از گذراندن دوره آموزشی در پادگان امامحسین (ع) عازم کردستان شد و با حضور در تیپ 27 محمد رسولالله (ص) یگان ذوالفقار شروع به خدمت و در عملیات بیتالمقدس شرکت کرد. مدتی بعد محسن به همراه حاج احمد متوسلیان، رهسپار سوریه و لبنان شد و به کمک شیعیان لبنان ـ که به مقابله با اسرائیل میپرداختند ـ شتافت. پس از پایان عملیات والفجر مقدماتی فرماندهی تیپ ذوالفقار را بر عهده گرفت.
محسن نورانی در خرداد ماه سال 1362 بنا به سنت حسنه نبوی با خواهر شهید علیرضا ناهیدی (فرمانده قبلی تیپ ذوالفقار) ازدواج و زندگی مشترک خویش را در کنار سفیر خمپارهها و به دور از آرامش در اسلامآباد غرب آغاز کرد؛ اما مدتی بعد، لذت دیدار پروردگار در کامش شیرینتر آمد و ندایی از عرش او را فرا خواند و در 21/ 5 / 1362 بر اثر برخورد چندین گلوله به شهادت رسید.
روایتی از همسر شهید:
خانم ناهیدی، همسر بزرگوار شهید نورانی از ازدواجش با محسن این گونه یاد میکند: بلافاصله بعد از ازدواج به اسلام آباد غرب رفتیم و در آنجا ساکن شدیم. همان روز اول مرا در خانه گذاشت و به خط رفت. یک هفته? بعد آمد. حال عجیبی داشت که برایم تعجبآور بود. معلوم بود که خیلی ناراحت است. وقتی علت را پرسیدم، با بغض گفت: «آن موقع که برادرت علی شهید نشده بود، فرمانده تیپ بود و به خاطر مسئولیتم اجازه نمیداد به خط مقدم بروم. الان هم که فرمانده تیپ شدهام، به هیچ وجه اجازه رفتن به خط را به من نمیدهند…».
من خوابی را که چند شب پیش دیده بودم، برایش تعریف کردم و گفتم: «اتفاقاً من هم خواب دیدم که تو شهید میشوی، روز و ساعتش را خدا میداند، ولی مطمئن باشد که انشاءالله شهادت نصیبت خواهد شد».
نماز شبهای محسن حال و هوای عجیبی داشت. با آن که بیست سال بیشتر نداشت، چنان از درگاه خدا طلب بخشش میکرد و شهادت را در راه او درخواست میکرد که هر شنوندهای به حیرت میافتاد و دلش میلرزید.
هنگانی که برای آخرین دیدار، ساعت 2 نیمه شب به خانه آمد، با وجود خستگی زیاد، هنگامی که همسرش به او گفت: «کمی استراحت کن، صبح زود میخواهی بروی جلو»، تبسمی کرد و گفت: «نه، میخواهم مقداری با تو صحبت کنم».
آن شب، محسن دستانش را حنا گرفت و عطر خوش رایحهای به خود زد. همسرش به او گفت: «هیچ وقت آخرین دیدار را با برادرم علیرضا فراموش نمیکنم. وقتی حرف میزد، احساس عجیبی به من دست میداد. الان هم که شما دارید صحبت میکنید، همان احساس را دارم».
به چشمان محسن که خیره شدم، دیدم به یک نقطه خیره شده و به فکر فرو رفته است. اشک از چشمانش سرازیر شده بود. آهسته گفت: واقعاً خدا میخواهد این شهادت را نصیب من کند؟ واقعاً من لیاقت شهادت در راهش را دارم؟
با این سخنان اشک از دیدگان همسرش جاری شد، محسن با تعجب گفت: بیشتر از این از شما انتظار داشتم، چی شد؟ روحیهای که پس از شهادت علیرضا در تو بود، کجاست؟
همسرش گفت: «نه بخدا من برای این که شما شهید شوید گریه نمیکنم، گریهام از روح والا و بزرگ و ارزشمند شماست و به مقام بالایی که نزد خدا دارید، غبطه میخورم. شما کجا هستید و دیگران کجا؟
محسن آهی کشید و گفت: خدا را شکر که همیشه یاریام کرده است، از اول زندگی تا کنون.
چگونگی شهادت:
چند روز پیش از شهادت محسن نورانی، حاج همت در خوابی که دیده بود، خبر شهادت محسن و چگونگی آن را برایش تعریف کرد:
«محسن تو به شهادت میرسی و شهادت تو هم این طور است که دشمن اسیرت میکندو شرط آزادیات را دادن اطلاعات و توهین به امام قرار میدهد، و وقتی تو خواسته? آنها را برآورده نمیکنی، ابتدا تیری به پیشانیات میزنند، سپس تیربارانت میکنند».
خواب حاج همت در 21 مرداد 1362 تعبیر شد. وقتی محسن همراه چند تن از همرزمانش از اسلام آباد غرب میآمدند، در کمین کومله گرفتار شدند. کومله پس از تیراندازی به ماشین حامل محسن و دوستانش، نخست آنها را مجروح میکنند، سپس به بالای پیکر بیجان محسن آمده و پس از این که از گرفتن اطلاعات ناامید میشوند، از او میخواهند به امام توهین کند و وقتی او به امام درود میفرستد، اول تیری به پیشانی او زده، سپس تیربارانش میکنند.
وصیت نامه محسن نورانی:
بسمه تعالی
سپاس خدای را که هدایت کرد ما را به این دین که اگر هدایت نمیکرد ما از هدایت یافتگان نبودیم.
با سلام بر خانواده گرامی
مادر جان، من راه خود را یافته بودم باید در این راه فدا میشدم. چندین بار فکر میکردم که شاید هنوز خلوص نیت ندارم که هنوز هم زندهام ولی بالاخره نصیبم شد.
میدانم که خیلی اذیتت کردهام؛ از آن زمان که بچه بودم هر شب را بالای سرم میگذراندی و آن زمان هم که بزرگ شدم، روز خوشی را از من ندیدی میدانم. آرزو داشتی فرزند خوبی برایت باشم، آرزو داشتی بر خود ببالی و در درگاه خداوند سر بلند باشی ولی... خدایا مرا ببخش.
پدر عزیزم، هرگز زحماتت را فراموش نخواهم کرد؛ از آن زمان که دو شیفته کار میکردی تا در خانوادهات سربلند باشی. آرزو داشتی در پیری عصای دستت باشم، میدانم که فرزند خوبی برایت نبودم که برای بزرگ کردنم و سالم تحویل جامعه دادنم سعی خود را کردی ولی... خدایا مرا ببخش.
خواهشمندم بر جنازه من گریه نکنید ـ البته در پیش مردم ـ تا دشمنان بر عظمت اسلام پی ببرند و بدانند که شما ناراحت نیستید از این که فرزندتان در راه اسلام فدا شده است تا کور شود چشم منافق.
آنقدر گناه کردهام که دوست داشتم جنازهام به دست دشمن بیفتد و او آنقدر لگد به من بزند تا گناهانم در درگاه خداوند پاک گردد.
دوست داشتم در موقع مرگ آنقدر زجر بکشم تا خداوند مرا پاک ببرد. وقتتان را نمیگیرم از همگان درخواست بخشش دارم؛ از پدر، مادر، خواهران عزیزم، برادرانم و کلیه فامیل و دوستان.
نظر |